
و اينك تمام شد. عشق پوچ به آخر رسيد و ما را بدرود گفت تا باز طعم شيرين تنهايي بر زبان خسته از تمنا نمايان شود. باشد تا اين ريشه ي شكسته ي قلب خسته و پر درد من دوباره ترميم شود و اين بار محكم و استوار در برابر هر مهر پوچ و نگاه هرزه تاب مقاومت بياورد و دوباره درس از دست رفته آزادگي را بياد آورد. باشد تا دوباره شاخه هاي خميده از باد غرور سرد بي وفايان زيبا رو به پا خيزد و استوار و راست بايستد و اين بار نه در تمناي نگاه عشق پوچ بلكه در تمناي نگاه عشق او باشد و ايستاده به آسمان بنگرد كه اين قلب يا جاي توست اي آفريدگار من يا جاي هيچ و با صداي بلند فرياد زند كه به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست. باشد تا دوباره اين دستان گداي حقير من كه خود حقيري و كوچكي را خريد دوباره قدرت پيشين خود را باز يابد و براي عشق بي پايان قدرت و علم و قلمش را صرف نمايد نه براي عشق فاني و پوچ و اين بار در تمناي دست هر ناكس نباشد و جز براي وصال دست او نكوشد. باشد اين چشمان خسته و گريان كه گدايي يك بار ديدن عشق پوچ را ميكشيد دوباره آن نور هميشگي خود را به دست آورد و اين اشك ارزشمند و معنوي را جز براي محبوب حقيقي نريزد و با نور و ديد خود اين بار نه براي ديدن عشق پوچ لحظه شماري كند بلكه براي ديدن زيبايي هاي محبوب حقيقي نور خود را از دست بدهد و زمان به آخر برد و چشم بر زيبايي هاي به ظاهر زيباي اين زشت باطنان پليد ببندد. باشد تا دوباره اين تن خسته و دل شكسته آزاد و رها شود و اين بار خود را براي زندان باصفاي محبوب اصلي اش آماده سازد و تن را از هر ناپاكي پاك سازد تا بتواند به زندان همچون بهشتش راه يابد و از اين حصار عشق پوچ رهايي يابد . باشد تا زمان به اين پير قلب جوان ما فرصت دهد تا جواني از دست رفته را باز يابد و براي بودن بتپد تا بلكه اين عشق پوچ را از ياد خسته ببرد و خودش را براي او مهيا سازد تا اگر خدايش نظري بر وي كرد. قدرت و جواني را داشته باشد تا در كويش به دنبالش بدود.
باشد تا آزادي از دست رفته باز آيد و عشق پوچ بي سرانجام پايان يابد.
|